البته برهمگان واضح و مبرهن است که شما اصلا و ابدا وقت آزاد ندارید تا این نامه را بخوانید چون تند تند به ساعتتان نگاه میکنید!
الان که این نامه را مینویسم و دعاگو هستم. شب تابستان است اما هیچ ستارهای پیدا نیست. غرض از مزاحمت این است که من دانشجوی دکتری هستم و از شما میخواهم تا پارتی من بشوید تا بتوانم یک جایی به سر کار بروم. چون اگر کار پیدا نکنم نمیتوانم دختر همسادهمان را که پانزده سال است عاشقش هستم عقد کنم. و او از من حتما میرنجد و آن وقت من ناراحت میشوم و سر به دیار کفر بر میدارم و فرار مغزها میشوم. اما از آن جا که من مامان و بابا را و میهنم را دوست دارم نمیخواهم فرار مغزها بشوم.
آقا!
رفتم پیش آقای بانک تا با کمک او یک کار آفرین نمونه بشوم البته خیلی اصرار کرد که شما چون دانشجوی دکتری هستید هر چه بخواهید به شما وام میدهیم تا کار بیافرینید اما خوب من رویم نیامد چون میدانم که بانک میخواهد به سکینه دختر همساده که چشمش احتیاج به عمل جراحی دارد پول وانخواست بدهد چون او با چشمهایش که کار نمیکند که درآمد داشته باشد و آقای بانک هم این را میداند.
بعد کیفم را برداشتم و پیش استاد رفتم تا او که خیلی پرکار است و مثل من علاف نیست و پنج تا دانشگاه با هم کار میکند و به بیسوادها خواندن یاد میدهد یک کمی به من کمک مالی کند. او هم به من گفت که من را خیلی دوست دارد. و دست نوازش بر سرم کشید و گفت حیف که میخواهد پولش را به سکینه بدهد تا چشمش را عمل کند.
آقا!
حالا آیا شما پارتی من میشوید؟ تا بتوانم سرکار بروم! چشم سکینه را عمل کنم و تشکیل خانواده بدهم.